فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 16 روز سن داره

خاطرات دخترم

شش ماهگیت مبارک

سلام به دخترنازم خدایا شکرت دخترم شش ماه شد ممنونم از لطف بیکرانت .انگار دیروز بود که تورا به دل میکشیدم و آرزوی دیدنت را داشتم. اومدم بگم یه کم قصه دارم نمی دونم تو بذارم و برم سر کار با این تحول زندگی دوباره چکار کنم .خانومی یه کم سر ماخوردی که انشاء الله خوب می شی. البته برای مامان جون نگهداریت سختر شده. اولین محرم و غم امام حسین علیه السلام برتوگذشت امیدوارم غمش همیشه در دلمان بماند تا تبدیل به شعور گردد.راستی هفته آخر پنج ماهگیت را داشتی به سر مبردی که رو حضرت علی اصغر لباس سقایی به تنت کردم تا پارسال داغ حضرت علی اصغر(ع) برام زیاد ملموس نبود داغدار بودم ولی امسال جور دیگر گذشت.انشاءالله تمثل به لباس حضرت توسلی باشد تا ...
20 فروردين 1390

هفته 32

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها سلام بر اولین مظلومه عالم . و سلام بر تو ای عزادار خانم ‌!فاطمه جان! این هفته به خاطر کنفرانس بین المللی انرژی هسته ای تعطیل اعلام شده . من و تو بابایی هم با هم رفتیم هیات حاج حسین سازور برای اقامه عزای مادرمون خانوم فاطمه زهرا. توی این تعطیلات با مامان جون فاطمه کلی برات کاردستی درست کردیم . یه پرده بالای تخت خیلی خوشگل با یه لوستر با یه جای پوشک .خیلی قشنگ شدند. تازه بابایی برای پرده اتاق یه طرح کشیده که داریم روی اون کار می کنیم یه ستاره دنباله داره.فکر کنم خوشگل بشه. خلاصه همه دارن خلاقیت به خرج می دن تا تو بیای . فرزانه و فاطمه از ذوق این کاردستیها مرده اند. همش فرزانه دستش روی دل مامان...
20 فروردين 1390

آخرین مهلت

وبالاخره خانم دکتر وقت آمدن را مشخص کرد غافل از امر خدایی امروز رفتم دکتر و سونورو نشونش دادم گفت خانم کوچولو ۲/۴/۸۹ انشاالله به دنیا می آید.یعنی سه هفته دیگه . قربونت برم که دیگه انتظار برامون خیلی سخت شده .  
20 فروردين 1390

سری به بیمارستان

امروز حالم خوب نبود زیر دلم درد میکرد یه ذره وسایلت رو جابجا کرده بودم احساس میکردم که تکون نمی خوری   فکر کنم می خواستی بیای بیرون  . به بابایی که گفتم  سریع منو برد بیمارستان پاسارگاد ولی چون همه جا تعطیل بود پرستارها با خانم دکترم صحبت کردند و ازم آزمایشات لازم رو گرفتند و خانم دکتر بهم استراحت مطلق داد و گفت یکسری آمپول باید بزنی که اگر زودتر از موعد به دنیا اومد ریه هاش کامل باشند . خیلی ترسیدم همش دیگه کارم بود دعا کردن که به موقع به دنیا بیای . این هفته دکتر جاهد رئیس مرکز صدام کردو گفت چرا هنوز داری مییای برو مرخصی بگیر و برو خونه استراحت کن . خدا خیرش بده خیلی همکاری باهام کرد . فکر کنم دیگه از هفته دیگه نرم اداره می خوام بمونم پیشت ...
20 فروردين 1390

مطالب از سه هفتگی تا 6ماهگی

  هفته سوم زندگیم نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 1 سلام به همگیتون .من تازه اومدم و همه رو غافلگیر کردم تازه زیاد خوب بلد نیستم صحبت کنم . می خوام تواین وبلاگ خاطراتم رو از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدند بذارم .امیدوارم بتونم ادامه بدم .                                  دوشنبه ۴/۸/۸۸ بود که مامانی احساسایی از وجود من میکرد . وقتی...
20 فروردين 1390