فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 15 روز سن داره

خاطرات دخترم

مطالب از سه هفتگی تا 6ماهگی

1390/1/20 9:51
نویسنده : مامان
838 بازدید
اشتراک گذاری

 

هفته سوم زندگیم

نوشته شده در چهارشنبه ششم آبان 1388 ساعت 10:14 شماره پست: 1

سلام به همگیتون .من تازه اومدم و همه رو غافلگیر کردم تازه زیاد خوب بلد نیستم صحبت کنم . می خوام تواین وبلاگ خاطراتم رو از زمانی که مامانی و بابایی فهمیدند بذارم .امیدوارم بتونم ادامه بدم .

                              

 دوشنبه ۴/۸/۸۸ بود که مامانی احساسایی از وجود من میکرد . وقتی چک بی بی گذاشت چشاش برق زد باور نمی کرد . اضطراب گرفتش سریع رفت بابا یی رو بیدار کرد .بابایی گفت اینجوری نمیشه باید بری آزمایش بدی .مامانی چون استرس داشت رفت اداره و زنگ زد به خاله سمیه تا ببینه باید چیکار کنه آخه اون تجربه داشت نمی دونست که خاله بفهمه عالم فهمیدن. خلاصله به پیشنهاد خاله سمیه رفت آزمایشگاه (۵/۸/۸۸) خاتم الانبیاء . خانم منشیه گفت : جواب بعد از ظهر آماده میشه.در همین حین خاله سمیه و خاله زهرا تلفن مامانی و ترکوندند .

بعد از ظهر بابایی و مامانی باهم اومدند جواب بگیرند که مامانی تا اینکه بابا ماشینشو پارک کنه رفت و جواب و گرفت.هوراااااااااااااا

حالا دیگه من واقعا پیدا شدم .

خاله سمیه و خاله زهرا واقعا امروز خسته شدند و هزینه زیادی از موبایل پرداخت کردند .همه به مامانی تبریک میگفتد بدون اینکه مامان خودش به کسی گفته باشه .

مامان فاطمه بعد از ظهر که اومد خونه اومد به مامانی گفت: به به! مسئولیت جدیدت مبارک .بابا محمدم بااینکه خیلی خوشحال بود فقط می خندید و هیچی نمی گفت و لی از برق چشاش می شد بفهمی چه حسی داره . دایی حسین رفته بود ماموریت  اراک وقتی سمیه بهش خبر داد سریع اس ام اس زد و گفت مبارکه حالا ماشین بخرم یا عروسک ؟ قربونش برم که نیومده دردسراش زودتر اومد.

مامان بزرگ از شب قبل می دونست و لی منتظر بود قطعی بشه تا به مامان تبریک بگه . اومد  بالا و تبریک گفت و بعد هوار تا توصیه و نکته. امروز خیلی طولانی شد تا بعد خداحافظ.

 

اولین عکس

نوشته شده در یکشنبه دهم آبان 1388 ساعت 11:52 شماره پست: 2

دیروز مامانی رفت سونوگرافی تا با بابایی عکسم و ببینند . سونوگرافی دکتر اطهری خیلی باکلاس بود . آقادکتر تا منودید گفت چقدر کوچولوه همش ۸میلیمتر تازه گفت چهار هفتمه .بعد مامانی و بابایی سریع رفتند دکتر شادنلو .

خانم دکتر به مامانی گفت: مبارکه حال هردو تون خوبه فقط مراعات کن و مواظب خودت باش و ۲۶ / آبان برو یه عکس دیگه از نینیت بگیر . نه که من خیلی خوشگلم همه هی ازم عکس میگیرند. خوب این چند روزه حسابی مامانی رو قران خون کردم . خدارو شکر . ایشا الله ازیتش نکم تا آخرم کمکش کنم تا بتونه بقه اعمالم انجام بده .

دوست جدید

نوشته شده در یکشنبه هفدهم آبان 1388 ساعت 14:8 شماره پست: 3

بعد این همه مدت طولانی سلام.راستش اومدم از دوست جدیدم بگم امروز مامانی از طریقهایی فهمید یکی از دوستای مامانم خاله سمیرا با خودش یه نی نی داره  که هم سن منه .البته من که اینجا دارم میبینمش .دوست خوبیه .دوستش دارم .

ایشا الله با سلامت زودتر بیایم هردومون تا مامان و باباهامون خوشحال بشن .

خاله سمیرا مبارکه.

 

 


ما الان توهفته پنجمیم . هرروز صبح مامانی یه چیز بد مزه میخوره .بهش میگه عناب .

مامانی هنوز حالت خوبی داره از وجود من . منم کمکش می کنم هر روز قرآنشو بخونه . تازه قراره اولین مسافرتم رو همراه دوست بابا عموکاظم اینا بریم مشهد. مامانی میگه باید بریم پابوس َعلی بن موسی الرضا و ازشون تشکر کنیم و از ایشون بخواهیم که برامون دعا کنه که تا آخر  همهمون سلامت باشیم .

ان شا الله ۱۸/آبان /۸۸ شب همه با هم راه می افتیم انشائ الله.

 

 

معمای خدا

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آبان 1388 ساعت 9:43 شماره پست: 4

سلام ای تمام زیباییهای زندگیم

نازنینم یه ذره طولانی شد غیبتم . دلم برات تنگ شده هر شب دارم بهت فکر می کنم و برای سلامتیت دعا می کنم . مشهد خیلی با تو خوش گذشت . انگار امام رضا به خاطر تو بیشتر بهم توجه میکرد . بابایی هم مواظبتاش بیشتر شده بود . با اینکه همه نگران بودند و هی زنگ می زدند که نکنه آنفولانزا بگیرم خدا به برکت امام رضا کمکم کرد حتی سرما هم نخوردم .

 مامانی الان دیگه وارد هفته ششم شدیم .حالم موقع ناهار و شام که میشه یه کم بد می شه . امروز با بابا می خواهیم بریم سونوی دوم رو بدیم بعد بریم پیش خانم دکتر امینی .ایشالا که حالت خوب خوب باشه

 .

 تازه امروز توی یه سایت مراحل تکاملیت رو دیدم خیلی دوست داشتم می تونستنم برات بذارم ولی نشد . سعی خودم رو تو پست بعدی می کنم.

 

طلای من خیلی دوست داریم  و برای سلامت و صالح شدنت، تلاش می کنیم بقیه اش دیگه توکل به خدا .

مامان جون برام دعا کن.  

 

خاله زهرا و دردسراش

نوشته شده در سه شنبه بیست و ششم آبان 1388 ساعت 14:48 شماره پست: 5

مامانی  خاله زهرا تونظرات برات یه سری مطلب گذاشته که حیفم اومد اینجا نیارمش .

<<سلام خاله جان منو که میشناسی من خاله جونتم.من خیلی خوشالم که تو داری میای و من خاله شدم.اون موقها که ما 8تا بچه به دنیا آوردیم از بازیا نبود که مامانت راه انداخته.نفهمیدیم کی حامه ایم کی بچه هامون قدو نیم قد بدنیا اومدن.انقدر دورو ورمون شولوغ بود که به این کارا نمیرسیدیم.میرفتیم سر حوض کهنه میشستیم یکی به کمر یکی به بغل یکی به شکم یکیشونم میفتاد تو حوض یکیشون روشیر آب... چی بگم برات خاله جون ای ی ی ی ی حالا مامانت برات سایت میزنه داستان مینویسه.ایشالا بیایو قدر دان مادر و پدرت باشی.ماکه 8تا بچه بزرگ کردیم هیچ کدومشون به درد ما نخوردن.><<سلام خاله جان منو که میشناسی من خاله جونتم.من خیلی خوشالم که تو داری میای و من خاله شدم.اون موقها که ما 8تا بچه به دنیا آوردیم از بازیا نبود که مامانت راه انداخته.نفهمیدیم کی حامه ایم کی بچه هامون قدو نیم قد بدنیا اومدن.انقدر دورو ورمون شولوغ بود که به این کارا نمیرسیدیم.میرفتیم سر حوض کهنه میشستیم یکی به کمر یکی به بغل یکی به شکم یکیشونم میفتاد تو حوض یکیشون روشیر آب... چی بگم برات خاله جون ای ی ی ی ی حالا مامانت برات سایت میزنه داستان مینویسه.ایشالا بیایو قدر دان مادر و پدرت باشی.ماکه 8تا بچه بزرگ کردیم هیچ کدومشون به درد ما نخوردن.>>>

مامانی برای عروس شدنش و اوردن ۸ تا بچه اش دعا کن خیلی خوبه توتنها نمی میمونی

 

اینم اولین نگاه بابایی

نوشته شده در پنجشنبه بیست و هشتم آبان 1388 ساعت 13:14 شماره پست: 6

طلاجونم سلام به روی ماهت.بلاخره بابایی با این همه سرشلوغی تونست بره وبلاگت و بخونه

برات تونظرات یه درددل نوشته . آخه بابا ها با مامانا خیلی فرق دارند اونا خیلی دیر به دیر حرفهای دلشونو میزنن. اما بابایی با تو و مامان خیلی راحته شکرخدا .حالا برات حرفهاشو میذارم تا بعدا در مورد بعضی قسمتاش مثل مامانی پوستشو بکنی .شوخی کردم نکه یه دفعه بی ادبی کنی ها اون خیلی دوست داره و برات تلاش میکنه پس توهم قدردانی شو کن. آفرین گلم

<<سلام عزیز
امشب تونستم بیام اینجا و یه سری به وبلاگت بزنم خیلی خوشحالم که خدا به من لطف کرد و تورو به ما داد ان شاء الله برای ما خیر کثیر باشی و خادم حضرت حجت (عج) تو دلم خیلی آرزو ها برات دارم اما وقتی می خوام سراغشون برم یه چیزی ته دلم از همین الان نمیگذاره ! چون میدونم این یه آرزوی مشترک بین تو و باباییه که کسی هم نمی دونه ( امشب مامانی کلمونو میکنه تا بفهمه چیه اما توهم مثل من نگی یا ! ) خلاصه خیلی خوشحالم ،
دعا میکنم برات هر شب و هر لحظه دعاکن برامون هر شب و هر لحظه
یا علی مدد .>>

 

 


راستی ۲۶/۰۸/۸۸ رفتم دومین عکستو دیدم . اما اینبار آقا دکتر صدای قلب قشنگتو برام گذاشت .اما انگار داشتی می دویدی دکترم خنده اش گرفته بود .می گفت چقدر عجله داره .تازه هفته ۷ ام .

خلاصه روز خیلی زیبایی تجربه کردیم و قتی به باباییت گفتم خیلی غصه خورد که چرا نبوده .امیدوارم باباتم به آرزوهاش برسونی. دوستدارت مامان و بابا.

 

سه ماهگی -11هفتگی

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 10:55 شماره پست: 7

سلام مامان جون -السلام و علیک یا ابا عبدالله. مامانی محرم ماه ماتم  اهل بیت شروع شده .

خیلی دیر شد که نیامودم بهت سر بزنم ولی هر شب باهات حرف می زنم.

نازنینم دکتروتو عوض کردم دارم می رم پیش خانم دکتر تهرانی نژاد خیلی مهربونه . بهمون گفته بریم دوباره سونوگرافی ماهم دیروز رفتیم . الهی قربونت بشم خانم دکتر که سونو می کرد داشتی دست و پاهات و تکون می دادی بابایی هم هی قربون صدقه می رفت . با اینکه سخنرانی داشت و دیرش هم شده بود اصلا غر نزد .

راستی بابایی اوایل این هفته رفته خبر اومدنت رو به مامان بزرگت داده اونم خوشحال شده و کلی به بابات سفارشات داده .یه مقدار برگه و خرمالو و به هم بهش داده بود که برات بیاره .

عسلی دارم برای هوشت کندر می خورم صبحها هم سیب .ایشا الله خدا به همه مامانا نی نی سالم و ناز و صالح بده .

مامانی این شبها خیلی شبهای عزیزیه . تو این رو زها یه مادر چشم به قافله ای بسته که وارد سرزمین کربلا شدند . چشم به عظمت بلا . یه مادر دلش از غصه بی تابه و یه خواهر پر التهاب .

نازنینم تا می تونم فقط برای عزیز زهرا گریه کن و بی تاب باش.

می خوام برای سلامتیت شب حضرت علی اصغر به بچه ها شیر بدم . آخه تو کربلا با لب تشنه با سه شعبه حرمله لعنت الله علیه فدایی حسین شد.ان شا الله و قتی خودت به سلامتی اومدی اینکار رو ادامه میدی.

19 هفتگی - اولین حرکتهای نازت

نوشته شده در سه شنبه بیست و هفتم بهمن 1388 ساعت 15:0 شماره پست: 8

سلام مامان جونم هستی زندگیم .امیدوارم حالت خوب باشه . شب شهادت امام رضا علیه السلام اولین حرکتهاتو حس کردم خیلی حس قشنگی بود . امیدوارم عذاداریهات برای امام حسین مورد قبول حق و راضی حضرت زهرا سلام الله قرار بگیره .

 ما سرمست از دریافت این هدیه الهی روزهایمان را به شوق دیدنت سپری میکنیم ؛به امید آن روز که شاهد توانا شدن دست های کوچکت برای ثبت خاطراتت باشیم !


سلام مامان جونم هستی زندگیم .امیدوارم حالت خوب باشه . شب شهادت امام رضا علیه السلام اولین حرکتهاتو حس کردم خیلی حس قشنگی بود . امیدوارم عذاداریهات برای امام حسین مورد قبول حق و راضی حضرت زهرا سلام الله قرار بگیره .

 ما سرمست از دریافت این هدیه الهی روزهایمان را به شوق دیدنت سپری میکنیم ؛به امید آن روز که شاهد توانا شدن دست های کوچکت برای ثبت خاطراتت باشیم !

آغاز ولایت امام زمان عج

نوشته شده در چهارشنبه پنجم اسفند 1388 ساعت 10:28 شماره پست: 9

السلام و علیک یا اباصالح المهدی

رب هب لی من لدنک ذریته طیبه انک سمیع الدعاء

امروز روز به امامت رسیدن آقا امام زمان عج است و دنیا در غرور و دیروز به عنایت امام زمان عبدالمالک ریگی منافق وهابی به دست نیروهای اطلاعاتی دستگیر شدند.

خوب مامان جون ماه ۵ مینت هم دارد به پایان می رسد امید دارم در پناه حق سلامت باشی اخه مامان جون از روزی که رفتیم قم  سرماخوردگی بدی گرفتم البته الان بهترم. شبها و روزها ستارهای حقیقت را می شمارم تا کسی آنها را نفریبد و دستان دعا را به گیسوان اجابت برای ظهورش گره می زنم تا جهان دلمان به درک حریت بنشیند.

دوشنبه ۳/۱۲/۸۸ خاله منصوره اومد خونمون وبرات یه خرس آفتابی اورده دومین کادویت مبارکت باشه نازنینم.

ظاهرا تاژیک کادوی دائی حسین هم پریده که دوباره برات میگذارم.

تابعد خداحافظ

به امید شکوفایی تو

نوشته شده در چهارشنبه پنجم اسفند 1388 ساعت 10:37 شماره پست: 10

 

 

اینم اولین سونوگرافی موسوم به nt-

نوشته شده در چهارشنبه دوم دی 1388 ساعت 11:20 شماره پست: 11

فیلم نی نی گلم

سال نو مبارک

نوشته شده در یکشنبه هشتم فروردین 1389 ساعت 20:6 شماره پست: 12

سلام بردختر نازم .امسال را با زیباترین سفر دنیایی زیارت علی بن موسی الرضا علیه السلام آغاز کردیم . سفربسیار خوبی بود تجربه ای تازه با نازنینی مثل تو .عسلم تو رو به عظمتش سپردم و آمدم.

شمال هم خونه دایی خیلی خوش گذشت.

راستی سجاد هم به سلامتی به دنیا اومد یه چند روزی مامانشو تو بیمارستان نگه داشت .امیدوارم تو هم به موقع و با سلامتی لذت این دنیا رو بچشی.و آرزوی قلبیم اینه که امسال برای همه دوستان و اقوام سال پر عافیت و خیرو برکت باشه .

راستی خاله منصوره برات پیغام گذاشته نمی دونم این خاله پرستار دیگه چه سریه .ان شاالله امسال با یه نی نی نازسریع سرگرم بشه .

نفسم کمکم کن تا زیبا ترین دنیا را برایت بالقوه در پناه قادر متعال به شرینی و به هستی گره بزنم.

نجواهای در گوشی با دختر نازم

نوشته شده در سه شنبه چهاردهم اردیبهشت 1389 ساعت 11:31 شماره پست: 13

سلام بر اباعبدالله الحسین و فرزندانش

و سلام بر تو دختر ملوسم 

 بعد از مدتی نچندانن دور آمودم تا گوشه ای از واگویهای شبانه ام را برایت به یادگار بنویسم.

امیدم

تو زیبا ترین هدیه الهی به زندگیم هستی .با توبودن در این مدت زمان ۹ماه انتظار هر ماه برایم معنا شد . با تو فهمیدم منتظر کیست؟

انتظاری که هیچ دخالتی در آن نداری و همه در دست توانای قادر تواناست حتی نمی دانی به چه ختم می شوی و به چه هویدا !

انتظاری که باید فقط باتوکل به فرج و زیباییهای ظهورش فکر کنی

تلاش برای تکامل و زیستنت  در این کلبه کوچک شگفت انگیز ترین حقیقت دنیاییست

زمانهایی که برای سرگرم کردن خود به دنیای کوچکت وارد می شوم و احتیاجاتت را بررسی می کردم مرا سخت به فکر فرو می برد و انگار طعم انتظار و آماده سازی مهمات برای فرج را برایم به منظر می نشاندی

عشق مادرانه بدون روییتت شعله های اشتیاق برای آمدن مولایم را در وجودم زنده می کرد.گرچه آلوده ام به دنیایی خویش و از فقر دانایی برای تامین مهمات ظهور مولایم در رنجم ولی باز هم لذتبخش است حتی اندیشیدن به او .

در آن زمان دستان کوچکت در تنگنای سینه ام لمس شدنی بود به این می رسیدم که چگونه و چطور باید به دستان پر توان فرج مولایم در زندیگیم برسم

درک حرکات تو زیبا ترین حس را از دنیای بیرون برایم ترجمه می کرد و شنیدن طپشهای قلبت از دستگاههای دنیایی برایم آرامش را دستیافتنی تر می کرد.

زیبا ترین هستی زندگیم !

با مهربان پدرت به انتخاب نام مشغول بودیم و از ۴ماهگیت نام تورا فاطمه نهادیم تا.........

فاطمی به انتظار ظهور مولایت در این هجوم فتنه ها زندگی کنی  !

همت کنی و بشناسی علی ع که بود و چطور فاطمه س برای او زندگیش را به شهادت رساند.

شیوه زندگیت را به  صراطی انتخاب کنی که حسینها را برای او به مسلخ عشق بفرستی و زینب های زندگی را دریابی  و او را به  همراهی حسین زمانت هدایت کنی!

انشائ الله .

و دیگر برای به آغوش کشیدنت راهی نمانده و امیدوارم آمدنت فصل جدیدی برای رسیدن به حقیقتمان باشد. 

 

سیسمونی

نوشته شده در جمعه هفدهم اردیبهشت 1389 ساعت 12:13 شماره پست: 14

سلام  بردختر نازم

بلاخره بعد پشت سر گذاشتن تمام درد سرها برای اینکه کجا خونه اجاره کنیم امروز با دعای تو و کمک خداوند تصمیم بر این شد که در همان خونه قبلی باشیم .

برای همین با مامانجون و خاله زهرا و دایی حسن رفتیم کمد خوشگلت و تحویل گرفتیم و با کمک با محمد اوردیمش خونه . واقعا دست مامان جون و بابا جون درد نکنه .

البته هنوز اتاقت رو تمیز نکردیم . قرار شد بعد از شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها بریم خونه را تمیز کنیم و سیسمونیتو بیاریم .

فعلا خدا حافظ

هفته 32

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 12:58 شماره پست: 15

السلام علیک یا فاطمه الزهرا سلام الله علیها

سلام بر اولین مظلومه عالم .

و سلام بر تو ای عزادار خانم ‌!فاطمه جان!

این هفته به خاطر کنفرانس بین المللی انرژی هسته ای تعطیل اعلام شده .

من و تو بابایی هم با هم رفتیم هیات حاج حسین سازور برای اقامه عزای مادرمون خانوم فاطمه زهرا.

توی این تعطیلات با مامان جون فاطمه کلی برات کاردستی درست کردیم .

یه پرده بالای تخت خیلی خوشگل با یه لوستر با یه جای پوشک .خیلی قشنگ شدند. تازه بابایی برای پرده اتاق یه طرح کشیده که داریم روی اون کار می کنیم یه ستاره دنباله داره.فکر کنم خوشگل بشه.

خلاصه همه دارن خلاقیت به خرج می دن تا تو بیای . فرزانه و فاطمه از ذوق این کاردستیها مرده اند. همش فرزانه دستش روی دل مامانیه و با تو صحبت می کنه .

 

عکسای سیسمونی

نوشته شده در سه شنبه چهارم خرداد 1389 ساعت 13:19 شماره پست: 16

پنجشنبه و جمعه بعد از کلی خستگی مامان جون و خاله زهرا برات اتاقت رو چیدن

امیدواریم به سلامتی بیای و از فضای اتاقت لذت ببری.

آخرین مهلت

نوشته شده در چهارشنبه دوازدهم خرداد 1389 ساعت 10:15 شماره پست: 17

وبالاخره خانم دکتر وقت آمدن را مشخص کرد غافل از امر خدایی

امروز رفتم دکتر و سونورو نشونش دادم گفت خانم کوچولو ۲/۴/۸۹ انشاالله به دنیا می آید.یعنی سه هفته دیگه .

قربونت برم که دیگه انتظار برامون خیلی سخت شده .

 

سری به بیمارستان

نوشته شده در جمعه چهاردهم خرداد 1389 ساعت 23:58 شماره پست: 18

امروز حالم خوب نبود زیر دلم درد میکرد یه ذره وسایلت رو جابجا کرده بودم احساس میکردم که تکون نمی خوری   فکر کنم می خواستی بیای بیرون  . به بابایی که گفتم  سریع منو برد بیمارستان پاسارگاد ولی چون همه جا تعطیل بود پرستارها با خانم دکترم صحبت کردند و ازم آزمایشات لازم رو گرفتند و خانم دکتر بهم استراحت مطلق داد و گفت یکسری آمپول باید بزنی که اگر زودتر از موعد به دنیا اومد ریه هاش کامل باشند . خیلی ترسیدم همش دیگه کارم بود دعا کردن که به موقع به دنیا بیای . این هفته دکتر جاهد رئیس مرکز صدام کردو گفت چرا هنوز داری مییای برو مرخصی بگیر و برو خونه استراحت کن . خدا خیرش بده خیلی همکاری باهام کرد . فکر کنم دیگه از هفته دیگه نرم اداره می خوام بمونم پیشت تو این هفته خیلی کار داریم باید ساکت رو بچینم لباسای قشنگت رو توش بذارم .

قربونت برم آخه تو چه شکلی هستی . مهربون مثل بابایی ؟؟

فاطمه به دنیا اومد

نوشته شده در شنبه بیست و نهم خرداد 1389 ساعت 11:58 شماره پست: 19

سلام به تمام زیبایی های هستی و سلام برآفریننده کل زیباییها و مخلوقات . سلام بر تمام اونایی که لذت مادر شدن را درک کردند.....

انقدر ذوق زده شدم که نمی دونم چه جوری بر ات روزت را تعریف کنم . حالا معلوم شد که مثل مامان عجولی . قربونت برم ناناز مامان و بابا.

روز چهار شنبه ۲۶/۳/۸۹ و قتی از خواب برای نماز صبح بیدار شدم دلم درد میکرد دوباره مثل چهارشنبه پیشُ نماز صبحم رو خوندم و گفتم برم بخوابم شاید خوب شم . صبح ساعت ۸.۳۰ با درد بلند شدم و احساس کردم حالم یه جور دیگه اس..........


به مامان جون زنگ زدم و شرح حالم رو گفتم گریه ام گرفته بود آخه تنها بودم مامانم هی می خندید میگفت چیزی نیست به دکترت یه زنگ بزن و بهم خبر بده . منم زنگ زدم به خانم دکتر و شرح حالم رو دادم . خانم دکتر گفت: "سریع خودتوبرسون بیمارستان منم با بیمارستان هماهنگ میکنم."

دیگه حول شده بودم، زنگ زدم به بابایی گفتم سریع خودتو برسون باید بریم بیمارستان . بعد هم زنگ زدم به مامان گفتم چی وردارم دکترم گفته سریع بیا بیمارستان. مامان یکسری سفارشاتو کرد و منم تا بابایی بیاد خونه کمی وسیله جمع کردم . مامان گفت تو برو منم با بابات میام .

خلاصه بیمارستان که رسیدیم سریع منو بستری کردند و گفتند خانم دکتر گفته : میام و امروز سزارینش می کنم .یه هو دلم ریخت پایین آخه به این زودی توقع نداشتم . بابایی رو صدا کردم و گفتم انگار داره به دنیا میاد بابایی اصلا قیافه اش تغییر کرده بود انگار از نظر معنوی همون جور که من آیت مامان شدن درم پیداشده بود بابایی هم مردونگی و بابا شدنش کامل شده بود.

خلاصه دیگه من نفهمیدم که چه جوری همه خبردار شدند و اومدند.

ساعت ۱۲.۳۰ دکتر اومد و منو با تخت بردند توی اتاق عمل داشتم میرفتم بابایی بالاسرم بود .

خانم دکتر یه کم باهام صحبت کرد ازش پرسیدم اگر ریه اش کامل نباشه چیکار کنیم گفت با آمبولانس میفرستیمش یه بیمارستان دیگه قصه نخور ان شاالله که اینطور نمی شه .

یه دفعه چشم بازکردم دیدم توی یه اتاقی ام که همه خوابیدند و دکترا هی بهم میزدند و می گفتند خوبی خانم بیداری  منم میگفتن آره درد دارم.بعد گفتم میشه خانواده ام را صدا کنید اوناهم منوبردند توی یه اتاق خصوصی ریکاوری و بعد مامانم رو صدا کردند

یه دفعه مامان و سمیه و خاله طاهره و بابایی اومدند بالاسرم . منم گریه می کردم اونا میخندیدن.

هی می پرسیدم چه جوری بود؟ سالم بود؟ اونا هم منو اذیت میکردن مامان میگفت یه دختر پشمالو و اخمالو و خاله طاهره میگفت به خودت نرفته می گفت دعا می کردی برای ما .خلاصه هرکی یه چی میگفت 

دیگه تودیدنت بی طاقت شده بودم

 تارفتیم بالاو تو اتاق مستقر شدم خاله زهرا  با خانم پرستار تورو آوردند. وای یه دختر گل سرخ با لبای جگری از پف چشمات باز نمی شد بغض گلومو گرفته بود هل شده بودم هی الله اکبر می گفتم

خاله منصوره (دوست مامانی) خودشو رسونده بود و هی ازت عکس می گرفت

بابایی هم رفته بود دنبال کارهای بیمارستان و خرید برای ما . اونشب مامان جون پیش ما موند فرداش هم هر چی زهرا گفت قبول نکرد همون جا موند تا فردا ظهر روز جمعه که مرخص شدم و خیلی خسته شده بود و لی از ذوق فاطمه خستگی نمی فهمید.

روز به دنیا اومدنت مصادف شد با ۳ رجب المرجب ۱۴۳۱ قمری شهادت امام هادی

خدایا شکرت شکرت شکرت . فاطمه سالم وزیبا بود عاشقتم فاطمه  عاشقتم مامان جون  

دوتا عکس از فاطمه

نوشته شده در دوشنبه بیست و هفتم دی 1389 ساعت 11:59 شماره پست: 20

 

 

شش ماهگیت مبارک

نوشته شده در پنجشنبه دوم دی 1389 ساعت 10:49 شماره پست: 21

سلام به دخترنازم

خدایا شکرت دخترم شش ماه شد ممنونم از لطف بیکرانت .انگار دیروز بود که تورا به دل میکشیدم و آرزوی دیدنت را داشتم.

اومدم بگم یه کم قصه دارم نمی دونم تو بذارم و برم سر کار با این تحول زندگی دوباره چکار کنم .خانومی یه کم سر ماخوردی که انشاء الله خوب می شی. البته برای مامان جون نگهداریت سختر شده.

اولین محرم و غم امام حسین علیه السلام برتوگذشت امیدوارم غمش همیشه در دلمان بماند تا تبدیل به شعور گردد.راستی هفته آخر پنج ماهگیت را داشتی به سر مبردی که رو حضرت علی اصغر لباس سقایی به تنت کردم تا پارسال داغ حضرت علی اصغر(ع) برام زیاد ملموس نبود داغدار بودم ولی امسال جور دیگر گذشت.انشاءالله تمثل به لباس حضرت توسلی باشد تا نگهداریت کند و در عفت دستانت را به حضرت رقیه بدهدو باشد که مایه عزت اهلبیت گردی.

با اون لباس مشکی که خاله زهرا برات دوخت خیلی ناز شده بودی . قبل از محرم سعی کردم یه پاپوش و یه روسری از سر لباست برات درست کردم که با اون جوراب شلواری مشکیت واقعا محشر شدی.

از سه هفته پیش (جمعه  ۵/آذر ) شروع به غذا خوردن کردی . قربونت برم با بااون غذا خوردنت

اولین حریره بادوم   را برات درست کردم و با قاشق یه قاشق بهت دادم بازم می خواستی و لی نمی شد قدم قدم . ولی حالا دیگه برات سوپ درست میکنه مامانی.

تو این روزها خودت میشینی

نون و لیموشرین که میبینی غوغا میکنی انقدر دست و پاهات رو تکون می دی که نگو همه می خوان یه چیزی بهت بدن بخوری  عشق بابا این شده که نون بربری می ده دست و تو هم شروع می کنی به خوردن

عاشق پارچه خوردنی .به  رو فرشی هم رحم نمی کنی دولا میشی رو فرشی را اونقدر میکشی تا جمع شه و تو دست بیاد بعد شروع می کنی به خوردن.

راستی نگفتم برات که صبحهایی که  میبریمت خونه مامان جون بعضی روزها تا مامان بیدار شه بابا نگهداریت می کنه و باهات بازی میکنه.

 تلفن یا کنترل تلوزیون که بهت بدن ذوق میکنی و شروع می کنی به خودتو تکون دادن

پاهاتو می کشی تا بکنی تو دهنت و شروع میکنی به میک زدن.

یه جغجغه رو میکنی تودهنت و با یکی دیگه جغجغه هات شروع می کنی به اون زدن انگار داری ساز می زنی.

عصبانی که میشی شروع میکنی به بوووووووووووو کردن.گاهی اوقات برای جلب توجه هم شده بوووووووووو می کنی.

قلقلکی هم هستی تفریح خاله زهرا قللک دادن و آهنگ برات گذاشتن . خندهات دل همه رو برده.

 

خاله سمیه هم با دوربینش همش توثبت لحظاته .

حسن آقا هم اسباب بازیهاشو (حیووناتشو) جمع کرده اورده خونه مامان اینا و تلاش می کنه برای سرگرم کردنت .خودشو به شکل تمامی حیونا در می آره تا تو بخندی تو هم گهگاهی تفضلی می کنی و یه لبخند اونو مهمون می کنی .

نازنین دختر انشاءالله سلامت و سر بلند باشی و ماهها بیایم و برایت به پاس سلامتی شاکر خدا باشم وبنگارم موفقیتهای زندگیت را.

 

تصویری از پایان هفت ماهگی

نوشته شده در شنبه سی ام بهمن 1389 ساعت 12:14 شماره پست: 22

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

مشکات
10 اردیبهشت 90 14:57
خیلی قشنگه مثل سرزمین عجایب، با یک دنیا آرزوی بزرگ برای تو و مامان و بابات، به خدا می سپرمت.