فاطمهفاطمه، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 14 روز سن داره

خاطرات دخترم

فاطمه به دنیا اومد

1390/1/20 11:45
نویسنده : مامان
903 بازدید
اشتراک گذاری

روز اول گلم در بیمارستان

 

 

 

سلام به تمام زیبایی های هستی و سلام برآفریننده کل زیباییها و مخلوقات . سلام بر تمام اونایی که لذت مادر شدن را درک کردند.....

انقدر ذوق زده شدم که نمی دونم چه جوری بر ات روزت را تعریف کنم . حالا معلوم شد که مثل مامان عجولی . قربونت برم ناناز مامان و بابا.

روز چهار شنبه ۲۶/۳/۸۹ و قتی از خواب برای نماز صبح بیدار شدم دلم درد میکرد دوباره مثل چهارشنبه پیشُ نماز صبحم رو خوندم و گفتم برم بخوابم شاید خوب شم . صبح ساعت ۸.۳۰ با درد بلند شدم و احساس کردم حالم یه جور دیگه اس..........


به مامان جون زنگ زدم و شرح حالم رو گفتم گریه ام گرفته بود آخه تنها بودم مامانم هی می خندید میگفت چیزی نیست به دکترت یه زنگ بزن و بهم خبر بده . منم زنگ زدم به خانم دکتر و شرح حالم رو دادم . خانم دکتر گفت: "سریع خودتوبرسون بیمارستان منم با بیمارستان هماهنگ میکنم."

دیگه حول شده بودم، زنگ زدم به بابایی گفتم سریع خودتو برسون باید بریم بیمارستان . بعد هم زنگ زدم به مامان گفتم چی وردارم دکترم گفته سریع بیا بیمارستان. مامان یکسری سفارشاتو کرد و منم تا بابایی بیاد خونه کمی وسیله جمع کردم . مامان گفت تو برو منم با بابات میام .

خلاصه بیمارستان که رسیدیم سریع منو بستری کردند و گفتند خانم دکتر گفته : میام و امروز سزارینش می کنم .یه هو دلم ریخت پایین آخه به این زودی توقع نداشتم . بابایی رو صدا کردم و گفتم انگار داره به دنیا میاد بابایی اصلا قیافه اش تغییر کرده بود انگار از نظر معنوی همون جور که من آیت مامان شدن درم پیداشده بود بابایی هم مردونگی و بابا شدنش کامل شده بود.

خلاصه دیگه من نفهمیدم که چه جوری همه خبردار شدند و اومدند.

ساعت ۱۲.۳۰ دکتر اومد و منو با تخت بردند توی اتاق عمل داشتم میرفتم بابایی بالاسرم بود .

خانم دکتر یه کم باهام صحبت کرد ازش پرسیدم اگر ریه اش کامل نباشه چیکار کنیم گفت با آمبولانس میفرستیمش یه بیمارستان دیگه قصه نخور ان شاالله که اینطور نمی شه .

یه دفعه چشم بازکردم دیدم توی یه اتاقی ام که همه خوابیدند و دکترا هی بهم میزدند و می گفتند خوبی خانم بیداری  منم میگفتن آره درد دارم.بعد گفتم میشه خانواده ام را صدا کنید اوناهم منوبردند توی یه اتاق خصوصی ریکاوری و بعد مامانم رو صدا کردند

یه دفعه مامان و سمیه و خاله طاهره و بابایی اومدند بالاسرم . منم گریه می کردم اونا میخندیدن.

هی می پرسیدم چه جوری بود؟ سالم بود؟ اونا هم منو اذیت میکردن مامان میگفت یه دختر پشمالو و اخمالو و خاله طاهره میگفت به خودت نرفته می گفت دعا می کردی برای ما .خلاصه هرکی یه چی میگفت 

دیگه تودیدنت بی طاقت شده بودم

 تارفتیم بالاو تو اتاق مستقر شدم خاله زهرا  با خانم پرستار تورو آوردند. وای یه دختر گل سرخ با لبای جگری از پف چشمات باز نمی شد بغض گلومو گرفته بود هل شده بودم هی الله اکبر می گفتم

خاله منصوره (دوست مامانی) خودشو رسونده بود و هی ازت عکس می گرفت

بابایی هم رفته بود دنبال کارهای بیمارستان و خرید برای ما . اونشب مامان جون پیش ما موند فرداش هم هر چی زهرا گفت قبول نکرد همون جا موند تا فردا ظهر روز جمعه که مرخص شدم و خیلی خسته شده بود و لی از ذوق فاطمه خستگی نمی فهمید.

روز به دنیا اومدنت مصادف شد با ۳ رجب المرجب ۱۴۳۱ قمری شهادت امام هادی

خدایا شکرت شکرت شکرت . فاطمه سالم وزیبا بود عاشقتم فاطمه  عاشقتم مامان جون  

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)